توضیحات
شهری برای او نگاره هایی درباره زندگانی علامه بلاغی استمحمدجواد در سایه نخل حیاط نشسته بود. کتابی را که در دست داشت ورق زد و از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد تا اگر باز هم مادر کاری دارد، کمکش کند. مادر کنار تنور نشسته بود و خمیر را ورز میداد و مثل همیشه زیر لب ذکر میگفت. مادر گفت: مقداری هیزم بیاور. محمدجواد اخرین جمله کتاب را خواند و از جایش بلند شد. به انباری رفت و چند شاخه خشکیده آورد و در تنور گذاشت. کتاب را برداشت و به اتاق پدرش رفت.
شیخ حسن با دیدن او پرسید: کاری داری؟ محمدجواد کتاب را روی میز گذاشت و گفت: خواندم.
شیخ با تعجب گفت: دیروز کتاب را به تو دادم. محمدجواد به کتابهای پدرش نگاه کرد: همه اینها را خواندم و به یاد سپردم.
شیخ حسن گفت: هر کتابی را که میخواهی بردار. محمدجواد دستش را دراز کرد. دستش نرسید. روی پنجه پایش بلند شد. انگشتانش به جلد کتاب خورد اما نتوانست آنرا بردارد. شیخ حسن لبخندی زد و از جا بلند شد. نهجالبلاغه را به دست او داد. محمدجواد همانطور که از اتاق بیرون میرفت، آن را باز کرد و مشغول خواندن خطبهای از نهجالبلاغه شد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.